تاریخ ما
گزیده‌ای از تاریخ و تمدن جهان باستان

زندگینامه لودویگ ویتگنشتاین

لودویگ یوزف یوهان ویتگنشتاین در ۲۶ آوریل ۱۸۸۹  در وین به دنیا آمد، در میان هشت فرزند جوانترین آنها بود چهار برادر و سه خواهر داشت که همه از استعداد عقلانی و هنری بالایی برخوردار بودند و در این میان لودویگ ویتگنشتاین استثنایی ترین فرد بود . سه بردادرش خودکشی کردند  و برادر دیگرش که نابغه پیانو بود دست راستش را در جنگ از دست داد . مرگ اندیشی و میل به آن در سرشت لودویگ هم بود اما ویتگنشتاین که بر توانایی خود واقف بود با تنشی دائم بر این میل غلبه کرد و انقلابی در فلسفه با نگرش و جهان بینی زبانی و منتقدانه اش ایجاد کرد .

http://mandegar.tarikhema.org/images/2011/06/Ludwig_Wittgenstein_by_Ben_Richards2.jpg
ابتدا نبوغش را در مهندسی و ریاضیات پیاده سازی کرد و اختراعات و خلقش در این زمینه بود تا آنکه به فلسفه علم ریاضیات گروید به دنبال آن منطق ، مهندسی را رها کرد و به دنبال تحصیل فلسفه به انگلستان و کمبریج رفت ، نزد راسل فلسفه آموخت و بعد از مدتی با شروع جنگ داوطلب اعزام به جبهه شد نه به دلایل نوع دوستی و دفاع از کشورش ، بلکه نمی خواست تنها به کار فکری بپردازد ، او سخت ترین شرایط را انتخاب می کرد چرا که زندگی ایستا و راکت لایق خلقیات سخت کوشانه و مضطرب او نبود . زندگی ای که بتوان پشت فیلسوف نام گرفتنش قایم شد و تنها اندیشید! آری ویتگنشتاین نه تنها در جنگ دلاورانه شرکت جست و بی باک بود که تمام ثروت پدری خود را که او را از ثروتمند ترین مردان دورانش می ساخت به خانواده خود و هنرمندان گمنام بخشید که با سختی و دشواری و صرفه جوئی فراوان تا پایان عمرش زندگی کند .در طول حیاتش بارها از شغلی به شغلی از جایی به جای دیگر نقل مکان میکرد و حتی از خودش به خود دیگری انتقال یافت به شدت نقاد خود بود و از خود همواره منتظر ظهوری فکری نو بود. او تماماٌ از خود بود مردی بود بر خواسته از خود و متکی به خود . حتی در فلسفه اش نیائی نداشت اگرهم روزی راسل و فرگه هم پیشگان فکریش بودند ، او بر این سنت استوار نماند و زبان را از پیله استوار بر منطقش درآورد و چشم اندازش انسان شناختی شد .

http://mandegar.tarikhema.org/images/2011/06/Wittgenstein2.jpg

هر کس که درباره او چیزی می شنید ، در می یافت که در اینجا فردی استثنایی بوده است . وقتی صحبت  میکرد ، سیمایش بگونه ای قابل ملاحظه پر تحرک و پر معنی می نمود . چشمانش عمیق و ترسناک بودند . بطور کلی شخصیتش آمرانه و در کسوت یک امپراطور می نمود .درمقابل پوششی تا حد امکان ساده داشت . همواره شلوار پشمی خاکستری ، پیراهنی یقه باز پشمی ، ژاکتی پشمی یا چرمی می پوشید . خارج از خانه و در هوای بارانی ، کلاهی پشم و نخ و بارانی خرمائی بر تن می کرد . تقریبا همیشه با عصایی سبک قدم میزد . هیچ کس نمی توانست ویتگنشتاین را در لباسی یک دست، کراوات و کلاه تصور کند .

مطالب خواندنی:

او فلسفه سنتی را همچون بیماری می دانست و وظیفه خود را درمان بیماری فهم . که بارها از علاج ناپذریری و سختی کارش به ستوه می آمد و رنجیده و دردمندانه جستجوگر درمان یا روشی بود که فیلسوف را که در چنبره فلسفی گرفتار است و سرش به مرزهای فهم میخورد و متورم است را به راهی برای برون رفت از تصویری که اسیر آن است ، بکشاند.
ویتگنشتاین در طول حیاتش دو فلسفه صادر کرد که فلسفه دوم نقد فلسفه اول و بسط آن می باشد ، فلسفه او با محوریت موضوع زبان ، شامل دو مرحله و حیات فکری بود که حیات نخست ایستا و بر پایه وحدت مفهوم زبان بود اما فلسفه دوم که به کثرت گرائی انجامید زبان ها محصول گونه های زندگی و بر اساس کابرد آنها بود.
رساله منطقی -فلسفی شاهکار فلسفی وی محصول حیات ویتگنشتاین متقدم وحامی آن جنبش پوزیتیویسم منطقی است در این اثر بسیار دقیق او گمان میکرد کار فلسفه را به پایان رسانده و اثرش همچون نردبامی است که بعد بالارفتن از آن بایستی پرتش کرد . او مرز گفتنی ها وناگفتنی های را در این کتاب ریز بینانه و نبوغانه بیان میکند و معیار فلسفه اش معنا داری است  . اثر معروف فلسفه متاخرش نیز کتابی به نام پژوهش های فلسفی است که ۱۶ سال نوشتنش به طول انجامید و به زبانی ساده و پر از مثال و توصیف آن را نگاشته با این وجود آنرا با احساس تردید و وسواس بسیار به همگان عرصه نمود، این اثر نبوغ آمیز را یکی از برترین آثار قرن بیست دانسته اند که محور توجه فیلسوفان تحلیلی می باشد.او در فلسفه متاخرش فلسفه سنتی را شدیدا نقد و آن را حاصل سوءتفاهم های زبانی میداند . میتوان گفت ، فلسفه های اساسی که  با روش جدید او و نگرش زبانی او فرو میریزد ذات گرائی افلاطونی و جهان درون وبیرون دکارتی  و نقد زبان خصوصی یا ذهنی است زبانی که نماینده آن فکر من باشد بی معنی است ، معنا در فلسفه متاخر او تنها نتیجه کاربرد است . و واژه ها وتنها در جریان زندگی معنا می یابند. در سالهای پایانی زندگیش نوشته های او در کتابی با نام در باب یقین آمده است که شک دکارتی نیز نقد و از منظر دیگر مورد بررسی قرار گرفته است که البته این نوشته ها نا تمام ماند.
ویتگنشتاین در سال ۱۹۵۱ در سن ۶۲ سالگی در اثر بیماری سرطان در گذشت . درحالی که از دنیا می رفت به پزشکش گفت “به آنها بگویید زندگی من عالی بود”
این جمله برای دوستانش که با تحمل بالای ذهنی و شیوه طاقت فرسایی که او قوه عاقله اش را به کار می گرفت و در تنشی دائمی زیست، بسیار اسرار آمیز و موثر به نظر می رسد.

از نظر اعتقادی نه می توان او را ملحد دانست و نه دیندار ، خدا در فلسفه اش نقشی نداشت اما در زندگیش نام او بر زبانش بود ، او می گوید : من آدمی دیندار نیستم اما نمی توانم از منظر دینی به پدیده ها نگاه نکنم همچنین  درکتاب  فرهنگ و ارزش- که  مجموعه نوشته های غیر فلسفی اش می باشد- جملاتی جالب و در خود توجه در این باره از او آمده است :

واژه پرودگار را نمیتوانم به شیوه ای معنادار بیان کنم زیرا باور ندارم که او خواهد آمد و در مورد من قضاوت خواهد کرد ؛ و این تنها وقتی می توانست چیزی به من بگوید که به شیوه ای کاملا متفاوت زندگی میکردم .

چه چیزی حتی من را مایل به ایمان میسازد ؟ من به اصلاح با اندیشه بازی میکنم . اگر رستاخیز نکرده ، لاجرم در گور زوال یافته ، مثل هر انسان دیگری. او مرده و پوسیده است . در این صورت او آموزگاری است همچون آموزگار دیگری و کمک بیشتری نمیتواند بکند و ما بار دیگر یتیم و تنهاییم و با حکمت و نظر پردازی است که میتوانیم خود را بسنده باشیم . به اصطلاح در نوعی دوزخ به سر می بریم ، جائی که فقط قادر به دیدنیم ، فراز ما سقفی کشیده شده و از بهشت دور مانده ایم . ولی اگر قرار است واقعا نجات یابم – پس احتیاج به یقین دارم – نه حکمت ، رویا ، نظر پردازی – و این یقین ، همان ایمان است . و ایمان چیزی است که قلب من ، جان من نیازمند آن است و نه فاهمه ی نظر پردازم . زیرا جان من است که باید با شور اشتیاقش به اصطلاح با گوشت و خونش نجات یابد و نه ذهن انتزاعی من .شاید بتوان گفت : تنها عشق میتواند به رستاخیز ایمان بیاورد .عشق نجات بخش حتی به رستاخیز ایمان دارد ؛ حتی به رستاخیز تکیه میکند ؛ چیزی که با شک در نبرد است . چنگ زدن به آن باید چنگ زدن به این ایمان باشد . یعنی بدین معنی است که باید نجات یافته باشی و به نجاتت تکیه کنی – آنگاه خواهی دید که دیگر پا بر زمین نداری بلکه از آسمان آویخته ای . آن گاه همه چیز به گونه ای دیگر میشود و این معجزه نیست که سپس آنچه را که اکنون نمیتوانی، خواهی توانست.

نگارنده : الهه آزادبخت ( elahe_azadbakht@yahoo.com )

ممکن است شما دوست داشته باشید

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.